افکار پریشان

ساخت وبلاگ
حالا 3 روز و 4 ساعت از وقتی خداحافظی کردیم می گذره و من هنوز گریه نکردم. اما دلم میخواستم قبل رفتن بغلت می کردم و اجازه میدادم اشکام جاری بشه. اما نکردم این کار رو.

هنوزم گریه نکردم، دلمم نمی خواد از چیزی که تراژدی نیست، تراژدی بسازم. رفتن تو غم انگیز نیست. چون دیگه فهمیدم که این فاصله ی قلب هاست که مهمه نه فاصله ی جسم ها. تو هم قلبت به کس دیگه ای نزدیکه، پس فاصله تورو دور نمی کنه، چه بسا من آروم تر شم. چون دیگه این غصه که من رو میبینی و توجه نمی کنی از بین خواهد رفت. اما این جنونِ خواستن، نه!

من هنوزم احساس نمی کنم که باهام بازی کرده باشی، اتفاقا صداقتت توی بیان انتخابت، جلوی هر چیزی رو میگیره. ولی هنوز من امید دارم. به روزی که شاید ما شدنی باشه. اما فکر کردن مدام به تو من رو واقعا کلافه می کنه.

فقط یه تعجب بزرگ برام ایجاد شد ! که چرا خواهرت رو این همه سال قایم کرده بودی؟

که چون مشکل ذهنی داره؟ یا چی؟ اذیت شدم وقتی فهمیدم... تو که ظاهربین نبودی...

احساسات ضد و نقیضی من رو احاطه کردن، این فکر مدام توی سرم زنگ میزنه که نکنه همه ی این تلاش ها برای رسیدن به تو، آخرش مثل برباد رفته تموم شه؟

نکنه اسکارلت وقتی بفهمه عاشق اشلی نبوده و رت رو دوست داشته که دیگه رت رو هم از دست داده باشه؟

من نگرانم بیشتر از همیشه!

اما دارم معمولی بودن تورو هم احساس می کنم. یه آدم که هم مریض میشه، هم خواهری داره که پنهانش می کنه، هم خسته میشه، هم فحش میده، یه آدم، فقط گاهی و کمی بهتر از بقیه. نه اون اسطوره ی تکرار نشدنی...

تو سرم همه ی فکر ها به هم پیچیده شده. دارم به خواستن خودم هم شک می کنم. و چه خوب! چون شک مقدمه یقینه...

معمولی...
ما را در سایت معمولی دنبال می کنید

برچسب : افکار,پریشان, نویسنده : mind-risea بازدید : 7 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:58