دوباره می سازمت وطن

ساخت وبلاگ
من رویا پرداز و خیال باف بودم. از بچگی. ولی بودم، الان دیگه نیستم. انگاری که سقف رویاهام از سقف اتاقم کوتاه تر شده. از کی؟ نمی دونم . فقط اخرین روز هایی که هنوز رویا داشتم آخر سال اول دانشگاه بود.

رویا داشتن با قصد انجام چیزی فرق داره. من رویای شاگرد اول شدن رو داشتم، از فکر کردن بهش لذت می بردم، رویای رفتن به استفورد، رویای کسی شدن که قبلا نبوده و اضافه کردن چیز خوبی به این دنیا. الان ندارمش. 

فقیر شدم.

نمی دونم از کی احساس کردم که اصلا من رو چه به رویاها؟ همین که زندگی بره جلو به یه جایی میرسم دیگه نه؟ کجا؟ هر جا. 

به هر ساحلی که انداخت منو همون جا استراحت می کنم. لش می کنم.

خواستنِ چیزی سختی خاصی نداره، اصلا نداره. هر چقدر بیشتر بخوای چیزی رو، کمتر سختته براش کار کنی.

من اما چند روزیه فهمیدم چیزی نمی خوام. شاید اگر ازم بپرسی میگم فلان چیز رو میخوام فلان کار رو میخوام انجام بدم، اما بذار در گوشِت یه چیزی رو بگم، من اصلا هیچ شوقی ندارم!

خوب نیست . میدونم

تازه فهمیدم این مشکل رو دارم.

ظاهرش اینه که تلاش می کنم برای لاغری برای زبان خوندن برای کوه رفتن

اما باطنش هیچی نیست

شبیه صبح بی رمق و خسته ی کویر. نه حتی شب کویر. که پرستارست و خنک 

ولی اصلا مگه نه این که تا وقتی درد پیدا نشه درمان هم پیدا نمیشه؟

من میفهمم که درد دارم، به درمانش هم فکر خواهم کرد.

چیزی که عین موریانه مدت هاست فکر من رو آزار داده به اشتباه ، اینه که انگار ارزش من توی خواسته شدن خلاصه میشه، یعنی اگر خواسته نمی شم ، پس ارزشی ندارم. واقعا نمی دونم ریشه ی این فکر احمقانه از کجا به ذهنم رسوخ کرد؟

ولی کرد دیگه...

دوباره می سازمت وطن

اگرچه با خشت جان خویش

ستون به سقف تو می زنم

اگرچه با استخوان خویش

اگرچه پیرم ولی هنوز

مجال تعلیم اگر بود

جوانی آغاز می کنم

کنار نوباوگان خویش

دوباره می سازمت وطن...

معمولی...
ما را در سایت معمولی دنبال می کنید

برچسب : دوباره,سازمت,وطن, نویسنده : mind-risea بازدید : 5 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:58